هو

مدتی پیش یکی از همسایه های خوب وبلاگی بدون اینکه خبری بدهد یک هو وبلاگش را پاک کرد در حالی که من از ایشان حتی یک ایمیل هم نداشتم . البته حضرت ایشان یک کامنت خصوصی برای من گذاشته اند اما خب کامنت خصوصی را که نمی شود زیرش جواب داد ، تازه آنجا هم آدرسی نگذاشته اند .

عمر ایشان دراز باد ولی در زندگی مجازی چنین کاری درست عین خود کشی در زندگی حقیقی است ، یعنی برای اطرافیان این چنین است . باز بعضی ها وبلاگشان را پاک نمی کنند و آن وبلاگ _دور از جان ایشان _ لااقل حکم مقبره ای را دارد که شب جمعه ای دلت گرفت بروی آنجا و برایش فاتحه بخوانی ، مثل وبلاگ مرحوم سید . ولی ایشان حتی وبلاگشان را هم پاک کردند و ... بگذریم . نام وبلاگ ایشان "تنها صداست که می ماند" بود  و نماند ! زین سبب یاد این قطعه (و تکنیکی تر بخواهیم بگوییم "قطعه-قصیده") ی مرحوم استاد اخوان ثالث افتادم که اگر نگوییم در جواب ، در راستای شعر معروف مرحوم فروغ فرخزاد (تنها صداست که می ماند) و دو سال پس از مرگ ایشان سروده شده است . قطعه ای سلوک وار که اگر دل به دستش بسپاریم ، اگر از زبان باستانیش شکایت نکنیم ، اگر پای صحبت طولانی و پدربزرگانه اش بنشینیم خیلی با ما مهربان می شود

مرحوم مهدی اخوان ثالث


صدا ؟ یا خدا ؟

نیم جو از کائنات حسی و عقلی
بر سر بازار ((کن، فکان)) بنماند
سعید طائی

تنها صداست که می ماند
فروغ فرخزاد


گاه از خيال و خلوت ِخود پرسم
کآن چيست، يا چه هاست که می ماند؟

از کائنات حسی و عقلی چیست
گیرم دروغ و راست که می ماند؟

وز اَمر و خلق ِ عالم و آدم چیست
کآن نز در ِ فناست که می ماند؟

ز اجرام ِ چرخ ، روشن اگر ، تاریک
تا چند و چند تاست که می ماند؟

از جنبش و سکون، که دو آیین است
تا خود چه مقتضاست  که می ماند؟

وز آن سه روح ِ مادر، آیا حس
یا نطق یا نماست  که می ماند؟

چار اُسطُقُس و شش جهت ونُه بام
ز ایشان امان کراست  که می ماند؟

آیات روشنایی و زیبایی،
یا زشتی و دجاست که می ماند؟

شب، با خیام ِ ظلمت ِ صد تویش
یا روز و روشناست که می ماند؟

ارواح آبها و زلالیها
یا غلظت و غظاست که می ماند؟

زاغ ِ پلید و خاک ِ سیه ، یا آنک
سیمرغ و کیمیاست که می ماند؟

سنگ و سفال ِ تیره دل و سفله
یا درّ ِ پر بهاست که می ماند؟

روح ِ گل و روایح ِ جان پرور
یا سیر و گندناست که می ماند؟

دیهور ، آن قدیم بلند ، آن سر
یا خاک ِ زیر ِ پاست که می ماند ؟

از آدمی ، که ماهگل ِ هستی ست
خود چیست، در چه جاست که می ماند؟

زین شاهکار ِ خلق، کدامین امر
شایسته ی بقاست که می ماند؟

از جاری و ز پاری و پیراری اش
آیا چه ماجراست که می ماند؟

گند ِ وقیح و رذل ِ وقاحت، یاک
عطر ِ گل ِ حیاست که می ماند؟

یکرنگی و فروتنی و پاکی
یا کبر، یا ریاست که می ماند؟

رنج ِ گدا و ناله و نفرینش
یا عیش ِ پادشاست که می ماند؟

از نطفه هاش، نسل ِ شبق ، و الماس
یا لعل و کهرباست که می ماند؟

وز گندبانش، چین و ختن، یا هند
یا روم، یا ختاست که می ماند؟

آباد بوم ، شهر ِ گل آذین ، یاک
ویرانه روستاست که می ماند؟

از یادگارهای عزیزش چیست ؟
و آن کرد و گفت و خواست که می ماند؟

شعرش ، صدا و سایه ی روحش، آن
بر ذات ِ او گواست که می ماند؟

یا آن تغنیّ ِ غم و تنهایی اش
آن شور و آن نواست که می ماند؟

ز آن نقشها که بست، کدامین نقش
بر لوح ِ اقتضاست که می ماند؟

وز آن کتیبه های کتب ، کآراست
گفتن یکی سزاست که می ماند؟

در غربت ِ وجود، سلامی گرم
از یار آشناست که می ماند؟

این آتش ِ نجیبِ سعادت، عشق
این اوجِ اوجهاست که می ماند؟

این روح را بلند ترین پرواز
در ذروه ی علاست که می ماند؟

یا خشم و کین و نفرت و بیدادی
یا حیلت و دغاست که می ماند؟

***

گفت آن عزیز و آرزویی زیباست
(( تنها صدا، صداست که ماند ))

این آرزوست، آرزوی ماندن
وانگاه ادعاست که می ماند

آیا صدا ، تپیدن ِ موجی چند
در پرده ی هواست که می ماند؟

آن چند لرزه ی گم و گور، آن محو
در بیکران فضاست که می ماند ؟

هر موج کاوفتد به هوا، یا خود
تنها صدای ماست که می ماند؟

امواج سفلگی هم، یا تنها
امواج ِ اعتلاست که می ماند؟

گیرم که که ماند ، تازه خود این ، دردا
درد است، نی دواست که می ماند.

از کوه مرغ ِ روح و تنی چونان
این کاهپر رواست که می ماند؟

خورشید میرد _این عظمت_ وز او
این ذره، این هباست که می ماند؟

این هرزه لرزه های پریشانگرد
چون است؟ یا چراست که می ماند؟

و آیا پس از هزار هزاران سال
کس پرسد این که راست که می ماند؟

باز آفرین ِ جان و جمال ِ ما،
یا چیزکی جداست که می ماند؟

گویند روح ماند، یا شاید
ارواح پارساست که می ماند؟

شاید صدای روح ، صدای دل
وآن شعله ی ذکاست که می ماند؟

گیرم که مانْد _فرض و خیال_ اما
با کیست، یا کجاست که می ماند؟

روحی جماد و بی حرکت، یا آنک
در نشو و ارتقاست که می ماند؟

ماندن چه سود، بی تپش و تابش
سنگ است؟ یا گیاست که می ماند؟

دیهور گفت : هیچ نمانَد، هیچ
وین آرزو خطاست که می ماند.

جز خود نخواهد ((او)) _ چه کنم _ وانگاه
ماشاء و ما یشاست که می ماند؟


قُدُّوسْ دوسْ، هل لَلَه لو، گویا
تنها خدا، خداست که می ماند


تهران / مهر ماه 1347

از کتاب : در حیاط کوچک پاییز، در زندان

(این شعر با پاورقی های بیشتر در کتاب تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم نیز آمده است)




بعد نوشت : مرتضی امیری اسفندقه : اخوان ثالث شاعر بهترین شعر توحیدی معاصر است



قطعه ی دوتار سمندری (این هم در اصل قطعه - قصیده است) ابتدا که این شعر را در وبلاگ گذاشم ناقص گذاشتم . ولی بعدا که جراتم بیشتر شد کاملش کردم

نیمایی ِ قاصدک