شمس و مولانا
تابلوي شمس و مولانا اثر استاد فرشچيان


من این ایوان نه تو را نمی​دانم نمی​دانم

من این نقاش جادو را نمی​دانم نمی​دانم

مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بی​سو را نمی​دانم نمی​دانم

همی​گیرد گریبانم همی​دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمی​دانم نمی​دانم

مرا جان طرب پیشه​ست که بی​مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمی​دانم نمی​دانم

یکی شیری همی​بینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمی​دانم نمی​دانم

مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمی​دانم نمی​دانم

چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی​دانم نمی​دانم

مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمی​دانم نمی​دانم

زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی​دانم نمی​دانم

مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمی​دانم نمی​دانم

منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمی​دانم نمی​دانم

جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمی​دانم نمی​دانم

ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
که من آن دست و بازو را نمی​دانم نمی​دانم

در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده طزغو را نمی​دانم نمی​دانم

دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمی​دانم نمی​دانم

چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمی​دانم نمی​دانم

تو گویی شش جهت منگر به سوی بی​سوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمی​دانم نمی​دانم

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمی​دانم نمی​دانم

به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمی​دانم نمی​دانم

دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمی​دانم نمی​دانم

مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که من این درد و دارو را نمی​دانم نمی​دانم

برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمی​دانم نمی​دانم

برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمی​دانم نمی​دانم

برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمی​دانم نمی​دانم

اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمی​دانم نمی​دانم

چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمی​دانم نمی​دانم

هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
کز آن حیرت هلا او را نمی​دانم نمی​دانم

دلم چون تیر می پرد کمان تن همی​غرد
اگر آن دست و بازو را نمی​دانم نمی​دانم

رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی​دانم نمی​دانم

بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
كه با تو سنگ و لولو را نمي دانم نمي دانم


( ديوان شمس تبريزي )




مولوي


وصيت مولانا :

شما را وصيت مي کنم به ترس از خدا در نهان و عيان
و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن و
کناره گرفتن از جرم و جريت­ها و مواظبت بر روزه
و نماز برپا داشتن و فرونهادن هواهاي شيطاني
و خواهش­هاي نفساني و شکيبايي بردرشتي مردمان
و دوري گزيدن از همنشيني با احمقان و نابخردان و سنگدلان
و پرداختن به همنشيني با نيکان و بزرگواران همانا بهترين
مردم کسي است که براي مردم مفيد باشد و بهترين گفتار کوتاه
و گزيده است و ستايش از آن خداوند يگانه است.