نوای اسرار آمیز



تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
در ازدحام دغدغه های آخر سال ، دل خوشی خیلی از ما ، روزهای فراغت عید است . برای همین از حالا برایش برنامه می ریزیم که چطور این روزهای خالی را پر کنیم





باران باریده و خیس کرده سنگفرش ها را. چه می گویم؟ سنگفرش کجا بود؟ آسفالت های کج و کوله و نیم سوخته.
ماشین ها عبور می کنند و تو می شنوی صدای قطرات باران را که لگدمال مدرنیته می شوند .
گاه حس می کنی در بی مکانی و بی زمانی گرفتار شده ای .
گرفتار که نه . نوعی بی حس شدن . دلت می خواهد جهان بایستد . زمان متوقف شود . و تو شناور در یک گوی خالی از هوا ، فقط و فقط سکوت کنی . سکوت کنی و گذشته و آینده از مقابل چشمانت عبور کنند . به سادگی . به آرامی ...
ببندی چشم هایت را که همه چیز آشکار شود . که پرده ها بالا بروند و آغاز شود این نمایش ابدی.
... دلت برای خودت تنگ می شود . خود آبی ات ، با لایه ای از زرد ، صورتی ، بنفش ، قرمز و رگه ای از سبز ... شاید هم روزی مدادرنگی بوده ام و حالا ...
دلت رنگ می خواهد و بزرگ ترین مقوای دنیا و رنگ و رنگ و رنگ و قلم هایی به وسعت تنهایی هامان که پرده بکشد روی همه ی بی هم بودن هامان ...
گاهی نوشتن سخت می شود درست مثل نفس کشیدن در روزهای غبارگرفته ی پایتخت !
سوژه ها مثل ذرات معلق در هوا چرخ می خورند توی سرت و نمی دانی کدام یک را به دام اندازی !!! می شوی شکل شکارچی پروانه ای که تور به دست ، بالا و پایین می کند تپه های ذهنش را و آخر هم دستش خالی می ماند . تورش پاره است ...
امشب دل هامان چراغانی ست و نقل ریزان !
روزنه های نور گشوده شده در قلبمان و از قول حافظ می گوییم :
به بارگاه تو چون باد را نباشد باراین بیت را که می خوانیم , دلمان آشوب می شود . دلمان این جا نیست آقاجان ! دلمان آن جاست : پیش شما . روی سنگفرش هایی که سنگ صبور مهمان هایت شده اند .
لابه لای آینه هایی که شیدایی و نیاز را منتشر می کنند در هوای آستان شما .
بالای گنبد طلا که حرم امن کبوتران بی پناه و هراسان شده .
میان قطره های آب حوض هایی که اندوه و تنهایی را فراری می دهند از صورت مسافران شما .
امشب اشک هایمان را چشم روشنی آورده ایم برای زائران حرمتان :
که پر کنیم حوض ها را و فواره شویم و بالا و پایین کنیم قوس صعود و نزول را !
۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸
همه ی این ها را نوشتم که بگویم :
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

به نظرم مهر نارنجی ست و بوی پرتقال می دهد یا نه پرتقالی ست و بوی نارنگی می دهد ؛ شاید هم زرد است و بوی لیمو

شب های رمضان ، بوی انار می دهد . سرخ مثل دل ما . دلی که دانه هایش پیدا می شود این شب ها . و تو هی هوس می کنی باز کنی دیوان شمس را و چرخ بزنی مستی ات را و بگردی و بگردی ...

دو هفته پیش ، در گیر و دار جام جهانی ، وقتی پرتغال ، هفت بار دروازه ی کره ی شمالی را لرزاند ، ژوزه ساراماگو از دنیا رفت ...

اين واژه ها را كه مي شنوم ، ديگر همه ی ترديد هايم براي اين كه از چه بنويسم ، پر می كشد و من می مانم و دريايی كه مي برد مرا با خودش ورهايم مي كند از ...
اینجا نخستین وبلاگ جدیام بود. بلاگفا که خراب شد، بخش عمدهای از مطالبم پاک شد. بخشی از مطالب پاک شده اینجا را توانستم بازیابی کنم و در یک «به رنگ آسمان» دیگر در «بیان» بارگزاری کنم. یک وبلاگ تازه هم با نام «در آن نیامده ایام» در بیان و اینستاگرام راه انداختم و هماکنون در آن حوالی مینویسم.