گل که در فصل بهاران بگذرد
گاهی گاهی و فقط گاهی، زندگی خیلی بی رحم می شود. خیلی بد تا می کند با آدم. البته نه با آدمی مثل من. برای بعضی ها اینجور است فقط. بعضی ها که خیلی از من دورند و خیلی با من و امثال من متفاوتند. فرض کنید میانسال هستید (اگر واقعا میانسال هستید لازم نیست فرض کنید) مثلا حدود 45 سالتان است. یا 48 یا 50 سال. مثلا. و اینکه در روزهای نوروز که همه ی مردم دور هم جمعند و شادند شما در خانه تنها هستید و این تنهایی را با تمام وجود حس می کنید. یعنی مثلا وقتی دارید از راه پله پایین می روید بوی سبزی پلوماهی و سرو صدای مهمان ها و بچه های همسایه تان کاملا برایتان معنا دار است. در همه ایام سال هزار بار از کنار چنین چیزی رد بشوید خیلی حسش نمی کنید اما این بار که شما تنهایید و این زمان که تعطیلات نوروز است حرف های زیادی از کنار آن سرو صدا و بوها به شما هجوم می آورد. فرض کنید حالا راه پله را پایینآمده اید و از در ِمجتمع یا آپارتمانتان خارج می شوید. می روید کنار درخت ها قدمی بزنید بلکه شکوفه ها و سر سبزی درختان یکجوری نوروز را به شما تبریک بگویند و یکجوری دلتان را شاد کنند اما دست بر قضا می بینید در روزهای آغاز سال هنوز برف روی شمشادها نشسته است(چند بار شده بود در سالهای گذشته که ابتدای بهار هنوز زمستان بود). یعنی هیچی وجود ندارد که شما را به طراوت و شادی نوروزهای جوانیتان بازگرداند. بعد چه کار می کنید برای اینکه دلتان باز شود؟ شاید به سرتان بزند که بروید همینطور توی خیابان راه بروید و لااقل بقیه ی مردم را ببینید. مردم غریبه را. اما این فکر هم خیلی فکر جالبی نیست زمانی که شما تهرانی باشید؛ چون تهران در ایام نوروز خالیِ خالی میشود. همه یا مسافرتند یا مهمانی یا در خواب بهاری. نتیجه چه می شود؟ پس از کمی پرسه زدن از مقابل مغازه های تعطیل بر میگردید سر جای اولتان. یعنی رد می شوید از کنار همان شمشادهای برفی و همان عطر سبزی پلو و می روید به همان خانه ی تنهای تنهای تنها. همان خانه ی ساکت که دلش لک زده برای یک بار صدای تلفن برای یک بار زنگ در _حتی اگر اشتباهی باشند_ . این رنج دو برابر می شود وقتی شما آشنایانی داشته باشید که فقط زمانی که کارشان لنگ شماست یادتان کنند. این رنج ها این حس ها این غم ها هزار برابر می شوند وقتی شما شاعر باشید. شاید آن موقع بروید سرکتابی چیزی مثلا بیدل و شیخ بهایی بخوانید یا اینکه بروید سر رایانه تان کمی موسیقی گوش بدهید، مثلا تنبور نوازی سید خلیل عالی نژاد را، شاید هم سرتان را بگذارید و بمیرید.
این ها که نوشتم مرثیه ی آخرین روزهای زندگی سید حسن حسینی در تهران بود. در یکی از خانه های این شهر شلوغ، این شهر فرنگ. به روایت آخرین کارهایش یعنی هایکو واره های نوروزی که در همان روزهای واپسین سروده شده و در همان روزها هم آن ها را در وبلاگ تازه تاسیسش گذاشته است. چند نمونه از آنها :
سیرها و سنجدها در پلاستیک
بهار در دوردستها
***
در راه پله ها
بوی تند سبزی پلو و ماهی
تشدیدی پر رنگ
روی تنهایی من
***
زبان تلفن بند آمده
انگشت ها به مرخصی نوروزی رفته اند
***
مقابل آینه می ایستم
و از بهارهای رفته
خجالت می کشم
***
زمستان دست بردار نيست
صبح نخست نوروز برف می بارد
شايد صلاحيت بهار رد شده است؟
***
روی مونيتور
باران انگشتهای سيد خليل
خاکستری که آتش می پرورد
***
هايکوی مختصری است
خانه ام
با مضمونی برجسته: تنهايی
***
ايام نوروز
پايتخت خلوت ودستش خالی
و پل هوايی
يتيمی از فلز
***
آهسته قدم بر می دارم
دیوارهای نازک _برای همسايه_
پلی ست از رويا به كابوس
از چوب، آتش می آفريند
رشک هزار گلستان
خلیل خاکستر شده ی ما
توضیح : دکتر سید حسن حسینی شاعر، و محقق ادبی سرزمین مان بود که روز اول فروردینِ 1335 در تهران به دنیا آمد و روز نهم فروردینِ 1383 در سن چهل و هشت سالگی و در تنهایی از دنیا رفت

انتظار نام یکی از غزل های زیبای کتاب "سفرنامه ی گردباد" ـ آخرین دفتر شعر منتشر شده ی ـ ایشان است
انتظار
پر به دوش باد چون گل های پرپر می کشند
روح ما را ضربه های طبل هایی از درون
سوی میدان نبردی نابرابر می کشند
رودهای تشنه، له له زن، خیال آب را
در لهیب خشکسالی ها به بستر می کشند
بادبان های مزوّر ، بادهای بوالهوس
کشتی ما را به ساحلهای دیگر می کشند
آفرین بر این برادرهای تصویر آفرین!
با قلم موی تبسم، طرح خنجر می کشند
مفلسان لفظ را با معنی رنگین چه کار؟
خونِ شعر زخمی ما را به دفتر می کشند
این زمینی سیرتانِ سخت سیراب از سراب
آبروی آسمان ها را چرا سر می کشند
*
من مسیح ِ زخمی روز نخستینم، ولی
دوستانم انتظار شام آخر می کشند
24/4/1378
یک : یکی دو هفته پیش بود که جام جم آن لاین چند عکس از مرحوم حسینی منتشر کرد. یکی شان این بود. تصویر سید حسن حسینی در کنار علیرضا قزوه در جبهه

نمیخواستم در ابتدای بهار چیز تلخ بنویسم. اماخب بعضی چیزها تلخند
دو : دیشب به طور اتفاقی (یعنی در میان برنامه سریال پایتخت) زدم شبکه 2 دیدم ای دل غافل اینکه جمالِ حضرت آقا سید داوود میرباقری است که روی صندلی ِ صندلی داغ مقابل امیرحسین مدرس _با آن تیپ نچسب جدیدش_ نشسته است. ...خیلی خوب بود. اصلا میرباقری خیلی آدم خوبیست. چقدر مختارنامه اش به ما بچه هیئتی ها حال داد/ هویت داد. قسمت دوم این گفتگو را هم امشب میگذارد. فکر کنم ساعت یازده شب.
سه : از آن پست های طولانی ها شدها. ببخشید دیگر. یاحق
اینجا نخستین وبلاگ جدیام بود. بلاگفا که خراب شد، بخش عمدهای از مطالبم پاک شد. بخشی از مطالب پاک شده اینجا را توانستم بازیابی کنم و در یک «به رنگ آسمان» دیگر در «بیان» بارگزاری کنم. یک وبلاگ تازه هم با نام «در آن نیامده ایام» در بیان و اینستاگرام راه انداختم و هماکنون در آن حوالی مینویسم.