رادیویی آویخته از شاخه ی یک صنوبر
پیشخواننده: این یادداشت را خیلی وقت پیش نوشته بودم. خیلی قدیم. خیلی بچه بودم. شاید چهار ماه پیش. همان وقت ها که کتاب تازه منتشر شده بود. بهار یا تابستان. با یک حال بهاری یا تابستانی.

علی اصغر عزتی پاک
رادیویی آویخته از شاخه ی یک صنوبر
یاحق
شنوندگان عزیز! شنوندگان عزیز! توجه فرمایید! من همیشه سعی میکنم در یادداشتم
اشاره ای به تنه ی اصلی روایت نکنم. اما در شماره ی 2 و 6 و 7 ناگزیر شدم. بنابر
این اگر کتاب را نخوانده اید به نظر من بهتر است این سه بخش را هم نخوانید. (در
صورتی که کلا خواننده ای وجود داشته باشد) .
صفر
چه نیازی ست به آواز بلند؟
گوش اگر گوش ِ شنیدن باشد1
خب من هم همینگونه ... نه ... اصلا همه ی ما اینطوری هستیم. مثلا شب تا دیروقت نمیدانم
داریم چه کار بی اهمیت یا کم اهمیتی را انجام میدهیم که فردایش تا ظهر و بلکه بعد
الظهر جسدمان لای رخت خواب میپوسد و میگندد و بویش همه ی خانه را برمیدارد به
طوریکه از ساعت دوازده، دم به دقیقه یکی از اهالی خانه خیرخواهانه میآید تق میزند
به در یا هی در میزند و دستگیره ی سرد و قفل شده ی چدنی را چندین بار بالا و
پایین میکند تا بتواند جنازه ی نیمه جانمان را از زیر آوار لحاف بیرون بکشد. و نمیفهمم
چرا با همان اولین صدای ساعت دوازده تسلیم تقدیر نمیشویم و سعی میکنیم چشممان به
پنجره ی روز نیفتد و خودمان را در سایه ی پلک و پتو با کاریکاتوری از آرامشِ شب
فریب بدهیم؟ آخر عزیزجان! تو که میدانی وقتی اولین نفر در بزند یعنی دومین نفری
هم هست که سر بزند به این خراب شده و اصلا از آن ساعت به بعد با این حساب و اضطراب
ها دیگر نه خوابﹾ عمیق میشود و نه بیداری دقیق؛ پس چرا دل نمیکنی از این
برزخ رخوت که پایانش هم شروع تلخ یک بیداری ست، با ته مزه ی حرام شدن روز و
واماندن و جاماندن از جریان زندگی؟
یک
آواز بلند، سومین داستان بلند علی اصغر عزتی پاک است که مثل دوتا از داستان های دیگرش
(زود برمیگردیم + باغ کیانوش) از کوچه ی کودک یا نوجوان جاری میشود و میرسد به میدان
جنگ در همدان.
اگر هنوز این داستان و هیچ داستانی از اصغر آقا نخوانده اید باید بدانید (لااقل به نظر من) او و آثارش اهل ادعا و افه و کلاس و هیاهو و شلوغ بازی نیستند. یعنی به نظر من، نویسنده -آنچنانکه استادش- بیشتر از اینکه دنبال «خلق یک اثر بزرگ» باشد خواهانِ «ثبت یک اثر خوب» است. آواز بلند هم یک سمفونی بزرگ نیست که تو برای تماشا و شنیدنش بروی برج میلاد و بعد ببینی رهبر ارکستر با کفش های براق و کت شلوار مشکی و شیک و گرانش با رفتارهای عصبی و خودنمایانه بالا و پایین میپرد و همراه یک لشگر نوازنده و سازهای کوچک و بزرگ تو را لبریز از هیجانات آنی و ظاهری میکند. آواز بلند مثل یک ترانه ی جدید محسن چاوشی است که در مترو با ام پی فور دوستت به آن گوش داده باشی. شاید در دیدار و شنیدار اول خیلی از ظاهرش بهت زده نشوی اما برعکس سمفونی، ملودی این ترانه را تا مدت ها به یاد داری و در تنهایی هایت زمزمه میکنی. مثلا خود من با اینکه اصلا اهل دوبارخوانی و دوباره خوانی نیستم میخواهم شروع قصه را بارها و بارها بخوانم و بخوانم و باز هم بخوانم.

دو
«و هرچقدر هنرمند و اثر هنری بی خیال خودنمایی باشند بیشتر راوی حقیقتند»2.
روایتی که در این داستان جاری است و همچنین بسیاری از شخصیت هایش (دایی مصطفی +
حجت + خانواده ی نیلگون + پدر حبیب + خود حبیب) آنقدر حقیقی اند آنقدر حقیقی اند و
در عین این حقیقی بودن آنقدر ناب و تازه و پرداخته نشده و غیر کلیشه ای اند که ... .
مثال 1 برای کلیشه : در فیلم ها و سریال ها و داستان هایی که با حال و هوای دفاع مقدس نوشته شده اند، چه بسیار دایی ها یا عموها یا برادر بزرگترها یا معلم هایی که نقش پیامآوری و هدایتگری ِدیگران را دارند؛ و با اخلاق خوب و مهربانانه و بچه مثبتانه بین دیگر نقش های قصه، داعی الی الله و منادی رفتن به جبهه هستند. این شخصیت ها آنقدر خوبند که دیگر شخصیت های داستان عموما تحت تاثیر اخلاق خوبشان هدایت میشوند و اینقدر خوبند که بیشتر از زندگی واقعی در قصه های شادِ ارشادی حضور دارند. همچنین در این داستان ها اگر کسی خیلی خوش اخلاق نباشد و هی به دیگران برای رفتن به جبهه اصرار کند یعنی خودش آدم بدی ست و قصد ندارد به جبهه برود. تفاوت دایی مصطفی : در این است که بر خلاف این شخصیت های لوس و مصنوعی، و درست مثل بیشتر لحظات زندگی واقعی، در عین اینکه خود یک مبارز جبهه ای ِ ناب است، هروقت به نقش اصلی (و نوجوان) داستان ما میرسد گیر اساسی میدهد که « "جوان" عزیز! حالا نوبت توست که بروی جبهه. دیگر بزرگ شده ای و نباید اینقدر دست دست کنی. باید و باید تو هم بروی» . یعنی به معنای واقعی اصطلاح، برای جبهه رفتن به حبیب "گیر میدهد". و رفتارش "جواد هاشمی-وار" نیست که فقط با لبخندهای ممتد و لطیف و با رفتار نیکوی «کونوا دعاه للناس بغیر السنتکم»3 صرفا، هادی دیگران باشد. همانجور که در زندگی حقیقی هم بیشتر در چنین شرایطی چنین شخصیت هایی به وجود میآیند. حق هم دارند. اندرون آن خانه ی مصیبت زده ی عجیب غریب و وسط آن جنگ مهیب، دایی مصطفی فرصت و اعصابی برای ایفای نقش ِ معلم قرآن ِ مهربان ِلبخند زننده به دوربین را ندارد. به جز اخلاق و رفتار، حتی نوع زندگی دایی مصطفی هم بسیار حقیقی و ناب است. شما هم حتما در زندگی تان از این دایی های ازدواج نکرده ی جبهه ای زیاد دیده اید که همه ی زندگی شان را وقف جنگ کرده اند. خب این تیپ شخصیتی بسیار وجود دارد و بسیار هم در داستان ها نادیده گرفته میشوند. سرنوشت اینها بعد از جنگ هم (اگر زنده مانده باشند) سرنوشت عجیب غریبی ست. شاید کامل ترین نماد و نمودار اینگونه شخصیت ها شهید چمران است که دایی مصطفی هم به نظر من نمونه ی کوچکتری از همان شخصیت است. که باز به نظر من، هم عکس مبارزین عرب (لبنانی و مصری و...) ، هم اسم کوچکش (مصطفی) ، و از همه مهمتر عکس دوتاییش با شهید چمران میخواهند به ما بگویند او نماد شهید چمران در همدان (یا فقط در این داستان) است.
مثال 2 برای کلیشه :
و در همین آب و هوا (ی فیلم ها و داستان های جبهه ای و دهه شصتی) چه بسیار عاشقانی
را دیده ایم که چون آدم های بدی هستند توسط معشوق ها (که آدم های خوبی هستند) طرد میشوند.
نگاه راویان انقلابی و جبهه ای آنقدر سرشار از ارزش ها و ارزشگذاری ها و خوب ها و
بدهای مطلق بود که امکان نداشت یک پسر خوب به خواستگاری یک دختر خوب برود و جواب
نه بگیرد، یا با هم ازدواج کنند و خوشبخت نشوند. مگر اینکه این آقا پسر، کلاهبردار
و محتکر و ساواکی و اهل اینجور مکاسب باشد. یا اگر واقعا هر دو خوب بودند حتما پدر
عروس خانم یک انسان ضدانقلاب و محتکر و این حرف هاست. درحالیکه در عمل و در حقیقت
خیلی وقت ها شخصیت های جبهه ای و خوبی که به خاطر یک طرفه بودن جاده ی علاقه مندی
یا عدم اشتراکات و تفاهمات خانوادگی و فرهنگی به هم نمیرسند یا به مشکل بر میخورند.
در حالیکه در این داستان ها اصلا چنین واقعیت های تلخی دیده نمیشدند و تفاوت
کاراکتر حجت هم در همین است که با همه ی خوبی ها و سادگی ها و افتادگی ها و
دلدادگی هایش نمیتواند از خاله مهناز جواب مثبت بگیرد. و حتی اینکه برخلاف حبیب،
به جهدی مصرانه و جهاد و تلاشی بزرگ هم دست میزند باعث نمیشود سرنوشتش با حبیب
متفاوت باشد. خب این عین زندگی است. عین عشق است. آنجا که میفرماید:
بی مزد بود و منت هرخدمتی که کردم
یا رب! مباد کس را مخدوم بی عنایت
عشقی که همه در زندگی میبینیم مثل عشقی که در خیلی داستان های انقلابی و جبهه
ای خوانده ایم یک دورانِ خوشحالی پیش از ازدواج نیست، گاه حجتِ عاشق توسط مهنازِ
معشوق جلوی حبیبِ نوجوان تحقیر میشود ولی باز هم پای عشقش میماند:
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوش تر، کز مدعی رعایت
مثال 3 برای کلیشه : کاراکترهای "مرد ظالم" و "زن ظلم پذیر" هم از آن کاراکترهای قدیمیو مکررند که به خاطر حضور جدیشان در زندگی ما (در همه ی زمان ها) ، پای ثابت بسیاری از روایت هایی بوده اند|هستند که مضمون اجتماعی داشتند|دارند. اما عموما (و خصوصا در داستان های جبهه ای) خالی از خلاقیت و سرشار از قضاوت های قطعیند. مثلا مردی معتاد و حتی دزد در مقابل زنی نگون بخت و هر دو در طبقه ای پایین. و تفاوت خانواده ی نیلگون (که بسیار هم شبیهشان کرده به واقعیت) این است که مرد ظالم یک معلم است. نه یک معتاد بزهکار و فقیر. و این شخصیت اصلا مطلق نیست. یعنی با همه ی بی شعوری هایش در زندگی زناشویی، صاحب درک و دغدغه مندی مناسبی ست نسبت به زندگی اجتماعی. و همین شعور هم سرانجام او را در موقعیتی قرار میدهد که آگاهانه به جبهه برود. تفاوت آقای نیلگون با پدر حبیب این است که به خاطر نداشتن نسبت نزدیک با دایی هادی میتواند پیشنهاد دایی مصطفی را نپذیرد اما خودش به خاطر آگاهی از وظیفه ی اجتماعیش میل دارد به جبهه برود و بیشتر از پدر حبیب هم آنجا میماند. و انگار خدا برای بهبود اخلاق خانوادگی و پاک کردنش از گناهان، او را توسط عراقی ها کمیگوش مالی میدهد که تبدیل بشود به شوهری دلسوز و علاقمند و وابسته، آنگونه که شایسته ی یک زن کم اعتماد به نفس و ساده دل و مهربان است مثل خانم نیلگون.
مثال 4 برای کلیشه : و باز در همین حوزه ی مضمونی کمتر نویسنده ای دلش میآید یک آدم خوب (و غیر محتکر و غیر ساواکی و غیر ضدانقلاب) را ترسو رسم کند. آن هم وقتی عنصر طنز نقشی جدی در داستان نداشته باشد. آن هم وقتی آن کاراکتر، پدرِ شخصیتِ اصلی داستان باشد. عموما پدرها به خاطر جایگاه قدرتمندشان در خانواده ی ایرانی، مثل یک قهرمان نفوذ ناپذیر توصیف میشوند. در حالیکه باید توجه داشت حتی اگر جایگاه بلند باشد، لزوما جانشین آن جایگاه صلاحیت لازم را ندارد. با این حال فضای داستان های حماسی و جنگی و انقلابی عموما ایجاب میکرد نقش پدر، منبع الهام روحیه ی سلحشوری و عواطف معطوف به قدرت باشد. برعکس، پدر حبیب نه تنها ترسوست بلکه منبع الهام روحیه ی ترس برای پسرش هم هست. اگر در آن روایت های همیشگی، مادر به پسر میگفت که خون شجاع پدرش در رگ هایش جاری ست، در این داستان نو، خود پسر به خودش نهیب میزند که نکند این ترس، ارثی و مسری باشد و از پدر به من رسیده باشد. ترس پدر حبیب نه تنها برای حبیب، بلکه برای همه ملموس و در دسترس و قابل تصور است. این ترس آنقدر واقع گرایانه روایت میشود که خواننده را هم به خاطر همذات پنداری دچار وحشت میکند که : نکند ما هم ... . و این "نکند ما هم" ها ویژگی شخصیت های این کتاب و شخصیت های هرکتابی ست که دور از کلیشه های مکرر و با نگاهی نو و موشکافانه به دنیای حقیقی نگاه میکنند و از آن الهام میگیرند.
مثال 5 برای کلیشه : کودک، نوجوان و حتی جوان برای خیلی از نویسنده ها متاسفانه نقش یک قشر را دارند. بچه ها که معصوصمند. نوجوان ها هم که ماجراجو. جوان ها هم گستاخ و خواهان تشکیل زندگی مشترک. و همین. یعنی خیلی کم پیش میآید یک نویسنده یا کارگردان ذره ای به حقیقت فردی این گروه های سنی نزدیک بشود. حاصل این نگاه قشری انبوهی اثر مثلا هنری ست که هیچ نوجوان و جوانی با آنها ارتباط برقرار نمیکند. البته در همین شوره زار باطل و عدمی هم جریانی جاری ست و وجود دارد که شاید (میگویم «شاید» چون تخصصم ادبیات داستانی نیست) اولین سرچشمه هایش کتاب هایی بودند مثل "ناطور دشت" سالینجر؛ و این جریان تا حد زیادی به دنیای درون نوجوان نزدیک شده است. نمونه موفق این شخصیت پردازی در دنیای مکتوب حبیب آواز بلند است و در دنیای مصور هم میتوان به سریال وضعیت سفید اشاره کرد. حبیب مثل هر نوجوان دیگری یک سر دارد و هزار همسر ... ببخشید! : هزار سودا. کنجکاو و جستجوگر و حتی گاهی فضول است. سرشار از قضاوت های آنی ست. زیر نقاب چهره ی معصوم و گشاده اش به مسائل ریز و درشت بسیاری فکر میکند و همین باعث میشود که تمرکز نداشته باشد و روی هیچ کدامشان عمیق نشود. و به نظر من این گیج و ویجی، ویژگیِ اصلی دوره ی نوجوانی و ابتدای جوانی ست.
تبصره: البته من معتقد نیستم که در این کتاب هیچ شخصیت یا موقعیت کلیشه ای و تکراری وجود ندارد. پدربزرگ و مادر بزرگ حبیب، «دایی هادی»ش و «خاله مهناز»ش و همچنین «پیکر» ، لب دره ی کلیشه نشسته اند و گاهی آدم احساس خطر می کند که مبادا از آنجا بیفتند پایین.
سه
ای شخصیتِ حبیب! باید بدانی من به شخصه خیلی دلم برایت میسوزد. چون تو را میفهمم.
چون گاهی خیلی شبیه هم هستیم. و چون خیلی دلم برای خودم میسوزد. باید بدانی ما هم
خانه مان شمالی ست. من هم اتاقم روبروی ایوان و حیاط است. من هم گاهی پرده را
یواشکی میزنم کنار تا تازه وارد را ببینم. من هم گاهی پاهایم میچسبد به سرمای
مهتابی. و وحشتناک اینکه زندگی من و تو گاه خیلی شبیه خواب گران پاراگراف صفر است.
و وحشتناک تر از بقیه اینکه قصه ی تو را در همین اتاق مشترک خواندم.
چهار
«و خواب و خیال، زنگ تفریح زندگی آدمی ست»4 . و کسی نیست که به آنها
محتاج نباشد. اما همه میدانیم هرچیزی حدی دارد. اگر حدش را رعایت نکنیم در آن غرق
میشویم و اگر غرق شویم نفسمان بالا نمیآید و اگر نفسمان بالا نیاید بعد از چند
روز جنازه ی زندگی مان بالا میآید = روی آب.
پنج
گاهی که مست خواب هستیم چیزی جز سیلیِ فریاد ما را به خود نمی آورد. این فریاد
باید بتواند به عمق خواب برسد و در همان حد و حدود باشد که دچار نشویم به :
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
گاه هم برعکس این حالت است. یعنی فریاد آنقدر بلند است که شنونده قدرت درکش را ندارد، مثل فریاد مورچه ها که فرکانسش از 20000 هرتز (نهایت توانایی شنیداری انسان) بیشتر است و مثل این شعر سایه :
"آواز بلند"ی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
شش
در مورد داستان آواز بلند تا کنون چند یادداشت را خوانده ام و چند تحلیل را شنیده
ام، به شخصه با بعضی از این حرف ها که میگفتند شخصیت اصلی داستان یک آدم بد است
یا اینکه خانم شکوه نماد دنیا و ظاهر و سطح است مخالفم. حبیب آدم بدی نیست.
آنچنانکه من آدم بدی نیستم. نشانه ها و اتفاقات داستان هم به ما نمیگوید او آدم
بی مسئولیت و صد در صد بدی ست. خب من هم اگر در آن سن و آن موقعیت "خسی در
میقات" را بگیرم دستم، کمیتورق میکنم و میگذارم سر جایش. این به معنی این
نیست که من چشمم را بر حقایق بسته ام و مسئولیت های دینی و اجتماعی ام را کلا
فراموش کرده ام. اصلا مگر من در آن سن چقدر مسئولیت دینی و اجتماعی دارم؟ چقدر
حوصله دارم؟ چقدر طاقت و تحمل فهم چیز ها را دارم؟ به من هم خیلی وقت ها آقاجانم میگوید بیا این
برنامه ی تلویزیونی را ببین. برای اینکه ناراحت نشود چند لحظه میبینم، بعد اگر
هیچ جذابیتی نداشته باشد و ساعت خلوت و فراغت شخصیم باشد بی سر صدا میپیچانم میروم
به اتاقم. همین که من دستم را به سمت آن کتاب دراز میکنم تا ازش سر در بیاورم،
همینکه به احترام حرف آقاجان چند لحظه جلوی تلویزیون تامل و تحمل میکنم یعنی خیلی
هم با مسئولیتم. دایی ما رفته جبهه، دمش هم گرم. هم سنش را داشته هم شوقش را. به
اختیار رفته. باید هم میرفت. اما برای منِ دبیرستانیِ گیج و ویج الزامیوجود
ندارد که با گیر دادن های آن یکی دایی جبهه ایم بروم جبهه. دوست عزیز! شما خواستی
همه ی زندگیت را بریزی پای جنگ. درود بر شما! ای ولله! ولی دلیل نمیشود من با این
سن کمم مجبور باشم بروم. شکوه خانم هم اگر شاگرد آرایشگر است دلیل نمیشود مظهر
دنیا باشد. چرا به این فکر نمیکنید که این دختر در آن سن و سال به خاطر تامین
مخارجش مجبور است کار کند، و زیر بمب باران و قحطی مشتری هم سر کارش میآید. تازه
آخرش هم مثل پیکر (و حتی از او هم رنگین تر)، پشت سنگر زندگی شهید میشود. این
بودن و این زندگی خیلی هم با شکوه است.
من نمیخواهم بگویم امثال من و حبیب هیچ تقصیری نداریم. ولی آنقدر هم تقصیرمان واضح نیست که شماها بنشینید از بالا برای ما قضاوت کنید. این غفلتی که دامن ما را گرفته دامن خیلی ها را گرفته. آنگونه نیست که خیلی خاص باشد. و وحشتناکیش هم این است که نوع انسان اسیر آن است. نه! خداوکیل کی از آن آزاد است؟ به قول آقا عیسی بن مریم (درود خدا بر او) سنگ اول را کسی باید بزند که خودش پایش لنگ گناه نباشد. حبیب یک گناه کار متمایز نیست. حبیب عین من است. و اگر اجازه بدهید میگویم حبیب عین ماست. دچار غفلت هایی ساده و بچگانه و گاه حتی موجه، که آدم اصلا فکرش را نمیکند که همین غفلت های ساده در موقعیت های حساس چقدر میتواند عقبه و عقاب داشته باشد. به خاطر همین هم قصه اش تراژدی ست. به خاطر همین هم بیشتر آدم ها وقتی به بخش آخر کتاب میرسند گریه میکنند. چون همه میفهمند که این بچه حتی نفهمید چه اتفاقی افتاده است و چطور خود او هم به نوعی با غفلت هایش مرتکب...
هفت
«و جنگ، آواز بلندی بود که خیلی ها را در ایران بیدار کرد»5. و همچنین
در این داستان. مثل پیکر که اگر نه در سنگر، ولی پشت دخل خود "ایستاده"
مرد (انگار ماندن پشت این دخل در وطن برای او مثل ماندن پشت سنگر باشد) . اما این
آواز بلند برای خیلی ها (مخصوصا بعضی نوجوان ها) زیادی بلند بود. آنقدر بلند که
خوب نمیشنیدندش. اگر برای حاج فرامرز و دایی مصطفی و دایی هادی و فهیمه و و خاله
و که و کها، جنگ، آن آواز بلندِ بیدار کننده است. برای حبیب و شاید شکوه، محشرِ
پایان داستان، آن آواز بلند است.
که فرمود : «الناس نیام؛ اذا ماتوا انتبهوا»6 .
پی نوشت
1 و 2 و 4 و
5 : از کشکولِ درویش حسنعلی خراباتی.
3 : روایتی از امام جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) | ترجمه : مردم را
بدون استفاده از زبان تان {یعنی با عملتان} دعوت کننده {به سوی خدا} باشید.
6 : روایتی از امیر مومنان علی بن ابی طالب (علیه السلام) | ترجمه : مردم
خوابند؛ آنگاه که بمیرند بیدار میشوند.
اینجا نخستین وبلاگ جدیام بود. بلاگفا که خراب شد، بخش عمدهای از مطالبم پاک شد. بخشی از مطالب پاک شده اینجا را توانستم بازیابی کنم و در یک «به رنگ آسمان» دیگر در «بیان» بارگزاری کنم. یک وبلاگ تازه هم با نام «در آن نیامده ایام» در بیان و اینستاگرام راه انداختم و هماکنون در آن حوالی مینویسم.