ویژه-روزنامه ی دوم
برای دانستن نظر زنده یاد مهدی اخوان درباره ی سیاست خارجی و روابط و ضوابط کلی و نظم و بی نظمی حاکم بر جامعه ی جهانی چه پیش از کودتای 28 مرداد، چه پس از آن، و چه پس از انقلاب اسلامی می توان نشانه های بسیاری را در گفتار و نوشتار این شاعر گرانقدر پیدا کرد. از این بین علت انتخاب این نوشته، هم بکر و کمتر خوانده شدنش (و یا حتی شاید اصلا نخوانده شدنش) است، هم جامعیتش، هم زیبایی ها و ظرافت هایش (به طوری که آدم فکر می کند این نوشته برای سال 1391 است) است و هم اینکه به این بهانه کتابی که این متن را درخود جای داده است راهم معرفی کنیم. که کتاب هم مثل متن مورد نظر ما کمتر دیده شده. «مرد جن زده» مجموعه داستان های مهدی اخوان ثالث (4 تا داستان کوتاه) است که در 130 صفحه توسط نشر زمستان منتشر شده است. یادداشت زیر برشی است از بلندترین و رمزی ترین داستان این مجموعه، یعنی خود داستان «مرد جن زده» که در فروردین سال 1335 نوشته شده است. کمترین چیزی که در این داستان قابل مشاهده است چهره ی آمریکا با آی «کلاه» دارش از نگاه یک مرد جن زده (و انه لمجنون) و شاعر (و هو شاعر) در 56 سال پیش است.

مرد جن زده – داستان های کوتاه مهدی اخوان ثالث
از صفحه 67 تا 70 :
به سر پیچ خیابان باریکی رسید که نزدیکی های کافه بود. بر بساط روزنامه فروش نگاهی ایستان، گذران یله کرد. نوشته ها، عنوانهای درشت و ریز روزنامه ها و مجلات همه ناشناس و گنگ و بیگانه بودند، اما نشانها آرمها، عکسها و کاریکاتورها را می شناخت. بر روی جلد یک مجله ی نه چندان قدیمی تصویر نقشه ی کشوری را کشیده بودند، که از آن شعله برمیخاست. مثل گوسفند قوز کرده ای که آتش گرفته باشد. در اطراف آن پیکره ی شعله ور، در شمال و جنوب و این سوی و آن سوی، دور و نزدیکش، خرس و کفتار و گراز و دورتَرَکها لاشخوری چند، آب اشتها از لب و لوچه ریزان، چشم به آن شکار جرگه خیره، نگران و رقیب هم نشسته بودند. گویی این به آن می گوید: نه بابا، بیخود آمده ایم، سفره ی کباب نیست خر داغ میکنند و دیگری جواب میدهد که: بهتر است ما که درین بالا و پایین و غرب و شرق حق آب و گل داریم، قصد فریب همدیگر را نداشته باشیم و با هم آشکار و نهان دشمنی و عناد نورزیم، بلکه دوستانه دست یکی کنیم و دله ها و سگتوله ها و بیگانه های دور دست و نزدیک دست را بکوبیم و برانیم که هیچگونه حق و حقوقی درین میانه ندارند و با وقاحت و بیشرمی خود را ذیحق و سهیم می شمارند. انگار ارث پدرشان است یا حق همیسایگی دارند _در آن ور ِ دنیا_ یا صاحب سندی پا به مهر و محکم هستند، محکمه ی عدالت پسند گرچه هرچه هم باشد، جعلی است – و اعتبار آن سند ساختگی را، از همدستی و اتحاد زیرکی و زورمندی بیشتر و استوارتر می پندارند، زهی تصور باطل، زهی خیال محال!
و از سوی دیگر شرف بر این اتحاد شریف، چند رگه ای مرکّب و هار. روبهگرگ خوکفتاری تازه نفس و جوان، صدا بر متحدان بلند میکند که: آهسته تر، دوستان همداستان! کمی آهسته تر که ما هم برسیم و بلند تر که بشنویم، اولا درباره ی چنین امور بین المللی، بایستی مجامع بین المللی تصمیم بگیرند، تا حکمی مطاع و مقبول همگان صادر شود، ورنه با یک مواضعه وقرار مدار _یا به قولی زد و بند و ساخت و پاخت_ بین الاثنین، هیچ تصمیمی، چه پنهان چه آشکار نمیتواند هیچگونه اعتبار داشته باشد، تعداد آراء لازم برای احراز اکثریت نسبی و کمابیش معتبر آن هم در یک چنین تصمیم بزرگی، کم تر از هفت رای نمیتواند باشد و چون من چهار رای از واحدها و ایالات متفق و متحد تشکیل دهنده ی موجودیت خود و یک رای هم از جمع و صورت مرکب خود را صاحبم _که رای فائق «روبهگرگخوکفتار» به طور کلی باشد_ میتوانم شما را از این مخمصه و گرفتاری و نقص بین المللی آسوده خاطر کنم، و به اتفاق شما دو نفر، خودمان سه نفری یک کنسرسیوم گونه هفت نفره ی جهانی تشکیل دهیم و ما نحن فیه را بین خودمان فیصله دهیم و به شیوه ی تقسیم ارث اسلامی، پسر بخش و دختر بخش، تسهیم به نسبت کنیم و نگذاریم ضعفای پرمدعا و فضول، در حقوق حقه ی ما دخالتهای ابلهانه و بی جا بکنند، این اولا و ثانیا اینکه میخواهم به شما دو خواهر عزیز بگویم که خوشبختانه شکار ما نحن فیه به اندازه ی کافی تن و بدن و گل و گوشت دارد، به قدری که هم شما دو خواهر عزیز هر یک با سهم دختر بخش خود و هم من برادر جوان و نیرومند و مدافع و مشکل گشای شما با سهم پسر بخش خودم، حالا حالاها از هر شکار و کار و زحمت دیگری بی نیاز خواهیم بود، و لزومی ندارد که اتحاد خانوادگی و خونی ِ خود را خدای نکرده به هم بزنیم و مثل حیوانات وحشی و ندیده و گرسنه به جان همدیگر بیفتیم و... آن وقت در پایین آن تصویر، با شمایل و تفسیری که گذشت، صورت یک نفر با جامه و کفش و «کلاه» مخصوص و همیشگی و معروفش، دیده می شد که ایستاده بود و هاله نور مقدس یک مبشر و نجاتبخش دور سر و صورتش پرتو افشان و تابناک مینمود و با یک دست پرچم و درفش بشارت را بالا گرفته بود و در دست دیگرش نیزه ی درازی لوله مانند دیده میشد که از آن آب فراوانی فوران داشت که بر آتشها می پاشید، و قسمتی از آن آتش را خاموش کرده بود و در حال خاموش کردن بقیه شعله ها به نظر میرسید. در کنار او یک مرد خپله هم با هیکل و ریخت للـه ها با پک و پوز کریه و نفرت انگیز و چشمهای بی مژه و بیرحمش، داشت به آن مبشر و نجاتبخش، در خاموش کردن آتش، کمک میکرد.
ابراهیم، که با پوزخند ِ به زهرخند گراینده، تماشای آن تصویر را دقیق شده بود، نگاه از آن برگرفت و به راه افتاد. اما هنگامی که دور می شد انگار از درون خود می شنفت که می گوید:
_ بی شرم ها! ناکسها! و تو شریک دزد و رفیق قافله! تف به روح و روی همه تان جانیهای جهانخواره ی نابکار!
و بعد آهسته به خود گفت: خیلی احساساتی نشو، پسر! تا دنیا دنیا بوده، اوضاع از همین قرارها بوده، منتها اسمها و عنوان فرق میکرده، اصل و اصول قضایا هیچ وقت هیچ جا هیچ فرقی نداشته است و ندارد و نخواهد داشت و اصل و اصول قضایا همیشه همه جا قضیه داشتن و نداشتن بوده است و زورمندی و ناتوانی و غارت شدن و غارت کردن همین و همین و دیگر هیچ. و دیگر هرچه باشد کل و شمایل های دیگر از همان اصول است که گاه عنوان عدالت اجتماعی پیدا میکند. گاه عدالت جهانی، گاه عنوان دین دروغین و مسلک و آزادی خواهی و از این قیبل.