یا بخت و یا اقبال

آری، این گونه اند مردمی که حقّ دانستن و قضاوت کردن، این حیاتی ترین حقوق خویش را به دیگران واگذار می‌کنند و راهشان را نه با تکیه بر آگاهی و شناخت، بل بر اساس اعتماد یکپارچه به رهبران می‌پیمایند و تسلیم ارادهٔ کسانی می‌شوند که مصالح ایشان، چه بسا، همیشه با مصالح و آرمان‌های توده‌ها یکی نباشد.

امروز، چشم به حرکت رهبری می‌دوزند که روزگاری، به دلیلی، کسب حیثیتی کرده است _شاید کاذب_ و به راه او می‌روند؛ و فردا، به دلیلی دیگر، روی از او می‌گردانند و به جبههٔ دیگری نقل مکان می‌کنند؛ و در همه حال، ساده‌لوحانه و معصومانه، آلت فعل‌اند و برانگیخته‌شده به دست کسانی که منافعشان، رشد آگاهی توده‌ها را ایجاب نمی‌کند.

و تا آن هنگام که راهبران و پیش گامان، مظهر اراده ی آگاه توده ها نباشند، و تا توده ها، سوای شعور تاریخی شان، خود به مرحله ی تحلیل عینی لحظه به لحظه ی حوادث نرسند، فریب نخوردن، و به بیراهه کشانده شدن، و تن به تقدیر ِ آوارگی و درماندگی سپردن، برای توده ها، امری ست نه چندان غریب و بعید.

آن‌ها که نمی‌جویند و نمی‌پرسند و نمی‌شناسند، خیل کوران را مانند، دل‌بسته ی بُن عصای بینایی؛ و وای اگر آن بینا به راه خویش برود نه راهی که کوران را آرزوست؛ و وای اگر آن به ظاهر بینا، خود در معنا کوری باشد که بُن عصای بیگانه‌ای را گرفته باشد…

و تا روزگار چنین است، خوب یا بد، ستاره حکومت خواهد کرد.



از کتاب «آتش بدون دود» نوشته ی زنده یاد نادر ابراهیمی _ کتاب اول : «گالان و سولماز»



سوای لحن که اندکی _به رسم آن زمان_ کمونیستی می شود، حرف حرف حقی ست.

باقی؛ برای دیگران

آتش بدون دود ادر ابراهیمی


_ آق اویلر! اگر حوصله ی حرف زدن داری، از مرگ گالان و سولماز برایمان بگو!

_ حوصله که می دانید مدت هاست ندارم؛ اما این ریاکاران و دروغگویان هستند که انسان را به حرف زدن، مجبور می کنند. در برابر آنها اگر سکوت کنی، بزدلی، و اگر سخن بگویی، هم طراز ایشانی. این موقعیت بدی ست که همیشه اراذل برای انسان پیش می آورند. وقتی یکی آنها می گویند و یکی تو می گویی، از خودت بیزار می شوی که چرا با چنین کسانی هم دهان شده ای؛ و وقتی می گویند و تو بزرگوارانه به راه خود می روی، فریاد می زنند که چرا جواب نمی دهد؟ اگر دروغ می گوییم، چرا جواب نمی دهد؟! به راستی روزگاری است که هم گفتن مشکل است هم نگفتن...

_ آق اویلر! تو رنج گفتن را انتخاب کن و چیزی برای دیگران باقی بگذار!



از کتاب «آتش بدون دود» نوشته ی زنده یاد نادر ابراهیمی _ کتاب دوم : «درخت مقدس»



حاجمید_نوشت: حاجی «گالان و سولماز» تمام شد.

مصاحبه با همسر نادر ابراهیمی

فرزانه منصوری همسر نادر ابراهیمی

گفت و گوی مجید اسطیری و حسن صنوبری با خانم فرزانه منصوری همسر نادر ابراهیمی،
در آستانه ی تولدش

 

یک یادداشت تمام رنگی

طرح جلد قصه های خوب برای بچه های خوب

«از خود حرف زدن كار آسان و خوشايندی است و اگر جلويش را نگيرند به پرحرفی و پر مدعايی می كشد چون احتياج به مآخذ و مرجع ندارد و همه اش مربوط به نقش حافظه است. ولی نظم و ترتيب دادنش براي اينكه قابل چاپ شود يا قابل خواندن ، قدری وقت مي گيرد. ناچار در اين وقت كوتاهی، كه شايد من براي خود مقرر كرده ام ، چاره اي جز سرسری نوشتن نيست. با ترتيب شروع مي كنم ، ولی مي دانم كه بی ترتيب مي شود»

 

 

ادامه نوشته

رادیویی آویخته از شاخه‏ ی یک صنوبر

آواز بلند  عزتی پاک

یادداشتی به بهانه خواندن یک داستان خوب از آقای عزتی پاک

ادامه نوشته

اخوان‏ خوان : اخوان ثالث و سیاست خارجی

ویژه-‏روزنامه‏ ی دوم

 

برای دانستن نظر زنده یاد مهدی اخوان درباره ی سیاست خارجی و روابط و ضوابط کلی و نظم و بی نظمی حاکم بر جامعه ی جهانی چه پیش از کودتای 28 مرداد، چه پس از آن، و چه پس از انقلاب اسلامی می توان نشانه های بسیاری را در گفتار و نوشتار این شاعر گرانقدر پیدا کرد. از این بین علت انتخاب این نوشته، هم بکر و کمتر خوانده شدنش (و یا حتی شاید اصلا نخوانده شدنش) است، هم جامعیتش، هم زیبایی ها و ظرافت هایش (به طوری که آدم فکر می کند این نوشته برای سال 1391 است) است و هم اینکه به این بهانه کتابی که این متن را درخود جای داده است راهم معرفی کنیم. که کتاب هم مثل متن مورد نظر ما کمتر دیده شده. «مرد جن زده» مجموعه داستان های مهدی اخوان ثالث (4 تا داستان کوتاه) است که در 130 صفحه توسط نشر زمستان منتشر شده است. یادداشت زیر برشی است از بلندترین و رمزی ترین داستان این مجموعه، یعنی خود داستان «مرد جن زده» که در فروردین سال 1335 نوشته شده است. کمترین چیزی که در این داستان قابل مشاهده است چهره ی آمریکا با آی «کلاه» دارش از نگاه یک مرد جن زده (و انه لمجنون) و شاعر (و هو شاعر) در 56 سال پیش است.

 

مرد جن زده
مرد جن زده – داستان های کوتاه مهدی اخوان ثالث

از صفحه 67 تا 70  : 

به سر پیچ خیابان باریکی رسید که نزدیکی‏ ها‏ی کافه بود. بر بساط روزنامه فروش نگاهی ایستان، گذران یله کرد. نوشته‏‏ ها‏‏، عنوان‏‏ها‏‏ی درشت و ریز روزنامه‏‏ ها‏‏ و مجلات همه ناشناس و گنگ و بیگانه بودند، اما نشان‏ها‏ آرم‏ها‏، عکس‏ها‏ و کاریکاتور‏ها‏ را می ‏شناخت. بر روی جلد یک مجله‏ ی ‏نه چندان قدیمی‏ تصویر نقشه‏ ی ‏کشوری را کشیده بودند، که از آن شعله برمی‏خاست. مثل گوسفند قوز کرده ای که آتش گرفته باشد. در اطراف آن پیکره ‏ی ‏شعله ور، در شمال و جنوب و این سوی و آن سوی، دور و نزدیکش، خرس و کفتار و گراز و دورتَرَک‏ها‏ لاشخوری چند، آب اشت‏ها‏ از لب و لوچه ریزان، چشم به آن شکار جرگه خیره، نگران و رقیب هم نشسته بودند. گویی این به آن می‏ گوید: نه بابا، بیخود آمده ایم، سفره ‏ی ‏کباب نیست خر داغ می‏کنند و دیگری جواب می‏دهد که: بهتر است ما که درین بالا و پایین و غرب و شرق حق آب و گل داریم، قصد فریب همدیگر را نداشته باشیم و با هم آشکار و ن‏ها‏ن دشمنی و عناد نورزیم، بلکه دوستانه دست یکی کنیم و دله‏‏ ها‏‏ و سگتول‏ه ها‏ و بیگانه‏‏ ها‏‏ی دور دست و نزدیک دست را بکوبیم و برانیم که هیچگونه حق و حقوقی درین میانه ندارند و با وقاحت و بیشرمی‏ خود را ذیحق و سهیم می‏ شمارند. انگار ارث پدرشان است یا حق همیسایگی دارند _در آن ور ِ دنیا_ یا صاحب سندی پا به مهر و محکم هستند، محکمه‏ ی ‏عدالت پسند گرچه هرچه هم باشد، جعلی است – و اعتبار آن سند ساختگی را، از همدستی و اتحاد زیرکی و زورمندی بیشتر و استوارتر می‏ پندارند، زهی تصور باطل، زهی خیال محال!

و از سوی دیگر شرف بر این اتحاد شریف، چند رگه ای مرکّب و‏‏ ها‏‏ر. روبهگرگ خوکفتاری تازه نفس و جوان، صدا بر متحدان بلند می‏کند که: آهسته تر، دوستان همداستان! کمی‏ آهسته تر که ما هم برسیم و بلند تر که بشنویم، اولا درباره‏ ی ‏چنین امور بین المللی، بایستی مجامع بین المللی تصمیم بگیرند، تا حکمی‏ مطاع و مقبول همگان صادر شود، ورنه با یک مواضعه وقرار مدار _یا به قولی زد و بند و ساخت و پاخت_  بین الاثنین، هیچ تصمیمی، چه پن‏ها‏ن چه آشکار نمی‏تواند هیچگونه اعتبار داشته باشد، تعداد آراء لازم برای احراز اکثریت نسبی و کمابیش معتبر آن هم در یک چنین تصمیم بزرگی، کم تر از هفت رای نمی‏تواند باشد و چون من چ‏ها‏ر رای از واحد‏ها‏ و ایالات متفق و متحد تشکیل دهنده ‏ی ‏موجودیت خود و یک رای هم از جمع و صورت مرکب خود را صاحبم _که رای فائق «روبهگرگخوکفتار» به طور کلی باشد_ می‏توانم شما را از این مخمصه و گرفتاری و نقص بین المللی آسوده خاطر کنم، و به اتفاق شما دو نفر، خودمان سه نفری یک کنسرسیوم گونه هفت نفره‏ ی ‏ج‏ها‏نی تشکیل دهیم و ما نحن فیه را بین خودمان فیصله دهیم و به شیوه‏ ی ‏تقسیم ارث اسلامی، پسر بخش و دختر بخش، تسهیم به نسبت کنیم و نگذاریم ضعفای پرمدعا و فضول، در حقوق حقه‏ ی ‏ما دخالت‏ها‏ی ابل‏ها‏نه و بی جا بکنند، این اولا و ثانیا اینکه می‏خواهم به شما دو خواهر عزیز بگویم که خوشبختانه شکار ما نحن فیه به اندازه‏ ی ‏کافی تن و بدن و گل و گوشت دارد، به قدری که هم شما دو خواهر عزیز هر یک با سهم دختر بخش خود و هم من برادر جوان و نیرومند و مدافع و مشکل گشای شما با سهم پسر بخش خودم، حالا حالا‏ها‏ از هر شکار و کار و زحمت دیگری بی نیاز خواهیم بود، و لزومی‏ ندارد که اتحاد خانوادگی و خونی ِ خود را خدای نکرده به هم بزنیم و مثل حیوانات وحشی و ندیده و گرسنه به جان همدیگر بیفتیم و... آن وقت در پایین آن تصویر، با شمایل و تفسیری که گذشت، صورت یک نفر با جامه و کفش و «کلاه» مخصوص و همیشگی و معروفش، دیده می‏ شد که ایستاده بود و‏‏ ها‏‏له نور مقدس یک مبشر و نجاتبخش دور سر و صورتش پرتو افشان و تابناک می‏نمود و با یک دست پرچم و درفش بشارت را بالا گرفته بود و در دست دیگرش نیزه‏ ی ‏درازی لوله مانند دیده می‏شد که از آن آب فراوانی فوران داشت که بر آتش‏ها‏ می‏ پاشید، و قسمتی از آن آتش را خاموش کرده بود و در حال خاموش کردن بقیه شعله‏‏ ها‏‏ به نظر می‏رسید. در کنار او یک مرد خپله هم با هیکل و ریخت للـه ‏‏ها‏‏ با پک و پوز کریه و نفرت انگیز و چشم‏ها‏ی بی‏ مژه و بیرحمش، داشت به آن مبشر و نجاتبخش، در خاموش کردن آتش، کمک می‏کرد.

ابراهیم، که با پوزخند ِ به زهرخند گراینده، تماشای آن تصویر را دقیق شده بود، نگاه از آن برگرفت و به راه افتاد. اما هنگامی‏ که دور می‏ شد انگار از درون خود می‏ شنفت که می‏ گوید:

_ بی شرم ‏ها‏! ناکس‏ها‏! و تو شریک دزد و رفیق قافله! تف به روح و روی همه تان جانیها‏ی ج‏ها‏نخواره‏ ی ‏نابکار!

 

و بعد آهسته به خود گفت: خیلی احساساتی نشو، پسر! تا دنیا دنیا بوده، اوضاع از همین قرار‏ها‏ بوده، منت‏ها‏ اسم‏ها‏ و عنوان فرق می‏کرده، اصل و اصول قضایا هیچ وقت هیچ جا هیچ فرقی نداشته است و ندارد و نخواهد داشت و اصل و اصول قضایا همیشه همه جا قضیه داشتن و نداشتن بوده است و زورمندی و ناتوانی و غارت شدن و غارت کردن همین و همین و دیگر هیچ. و دیگر هرچه باشد کل و شمایل‏ ها‏ی دیگر از همان اصول است که گاه عنوان عدالت اجتماعی پیدا می‏کند. گاه عدالت ج‏ها‏نی، گاه عنوان دین دروغین و مسلک و آزادی خواهی و از این قیبل.

همه ی روزهای خوبی که می آید

در ازدحام دغدغه های آخر سال ، دل خوشی خیلی از ما ، روزهای فراغت عید است . برای همین از حالا برایش برنامه می ریزیم که چطور این روزهای خالی را پر کنیم


رمان جاده کورمک مک کارتی

celebrating the seasons in watercolor 








همشهری داستان اسفند 89 و نوروز 90

مجله 24 اسفند 89 و نوروز 90

مجله فیلم اینترنشنال

ادامه نوشته

من

... فقط به این دلیل است که اسم من، من است و این تنها چیزی است که تو از من می دانی، و همین کافی است تا این میل در تو ایجاد شود تا تکه ای از خودت را در این من ِ ناشناس گرو بگذاری، درست مثل خود نویسنده، بی اینکه بخواهم از او حرفی بزنم یا تصمیم داشته باشم شخصیت داستان او را من بنامم، مگر برای پنهان کردن او از دیده ها، نه او را بنامم نه وصفش کنم، چون تمام نام گذاری ها و وصف ها او را بیش از این ضمیر ساده توصیف می کند. نویسنده با همین کار ساده، که این کلمه را من نوشته، در این من، کمی از خود، کمی از احساس خود و یا احساسی را که فکر می کند دارد، گنجانده، هیچ چیز آسان تر از این نیست که خود را با «من» یکی بدانیم ...




پینوشت

الف: شعر منتشر نشده ای از قیصر امین پور با صدای خودش

ب: بقیه ی پینوشت های این نوشته اشتباهی همه پاک شدند . خیلی زیاد بودند. احتمالا یکیش اشاره داشته به اینکه امروز روز تولدم بود و مصادف بود با  روز عاشورا و احتمالا یک زنجموره ای در باب این تصادف خونین
یکیش هم احتمالا ماخذ پاراگراف اصلی پست بوده :
برشی از کتاب اگر شبی از شب های زمستان مسافری نوشته ایتالو کالوینو و ترجمه ی لیلی گستان

محکوم به نوشتن هستیم

erich ohser

گاهی نوشتن سخت می شود درست مثل نفس کشیدن در روزهای غبارگرفته ی پایتخت !

سوژه ها مثل ذرات معلق در هوا چرخ می خورند  توی  سرت  و نمی دانی کدام یک را به دام اندازی !!! می شوی شکل شکارچی پروانه ای که تور به دست ،  بالا و پایین می کند تپه های ذهنش را و آخر هم دستش خالی می ماند . تورش پاره است ...
ادامه نوشته

خداحافظ آقای خاص دنیای ادبیات

jose saramago

jose saramago

دو هفته  پیش ،  در گیر و دار جام جهانی ، وقتی  پرتغال ،‌ هفت بار دروازه ی کره ی شمالی را لرزاند ،  ژوزه ساراماگو از دنیا رفت ...

ادامه نوشته

خداحافظی با مرد آرام


جی. دی . سالینجر ، درگذشت
ادامه نوشته

اسکار و بانوی صورتی پوش

اریک امانوئل اشمیت

خداي عزيز

پگي بلو رفت . به خانه ي پدر و مادرش برگشت . من ابله نيسم، خوب مي دانم كه ديگر او را نخواهم ديد. برايت نمي نويسم. چون خيلي ناراحتم. من و پگي با هم زندگي كرديم و الآن من تنهايم، كچل و خسته روي تختم افتادم. پيري خيلي بد است.

امروز ديگر تو را دوست ندارم

اسكار

ادامه نوشته

نشست غير تخصصي مجازي "من او" جلسه دوم (1)

رجب بيرون شد و شعبان در آمد
برون شد جان ز تن جانان در آمد
(مولوي)

1 ادامه مطلب را بخوانيد بعدش بريد پست پاييني !

2 چون طولاني شد مجبور شدم مطالب رو در دو تا پست بذارم ، ادامه اين پست در پست پايينه

ادامه نوشته

نشست غير تخصصي مجازي "من او" جلسه دوم (2)

 
۱ اول پست بالايي را بخوانيد

٢بقيه مطالب پست را در ادامه مطلب بخوانيد

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 /* /*]]-->*/

٢بقيه مطالب پست را در ادامه مطلب بخوانيد

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 /* /*]]-->*/

٢بقيه مطالب پست را در ادامه مطلب بخوانيد

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 /* /*]]-->*/

٢بقيه مطالب پست را در ادامه مطلب بخوانيد

ادامه نوشته

نشست غير تخصصي مجازي "من او" جلسه اول

اخطار : دوستاني كه تا به حال كتاب "من او" را نخوانده اند و مي خواهند بخوانند و اين اخلاق گند(كه خود من هم دارمش) را دارند كه نمي خواهند قبل از خواندن داستان چيزي درباره ي داستان بدانند ، اين پست و دو پست بعدي را مطالعه نكنند
ادامه نوشته

پايان يك قصه خوب

مهدی آذر یزدی


 آخر مگر مي شود ؟ وقتي اسمش را جايي ببينيم ياد تمام لحظات خوب وپاك كودكيمان مي افتيم ، پيرمرد قسمتي از كودكي همه ي ماست ، ما نمي توانيم كودكي خودمان را روي شانه هايمان تشييع كنيم ، ما نمي توانيم كودكيمان را دفن كنيم ، ما نمي توانيم براي كودكيمان فاتحه بخوانيم ...

ادامه نوشته