چشم هایم، به گلِ بی جانِ پرده دوخته
دستهایم بر پر پروانه های سوخته

حال و روزم «مثل گل، در چنگ چنگیز مغول»
چهره ام مثل کتابی سوخته، افروخته

آنهمه لبخند، گل، پیوند، شادی، زندگی
در اجاقِ رنج های قاب عکسم سوخته

چرخ عالم اینهمه ظلم و بلا و جنگ را
لابد از تقدیر وحشتناک من آموخته

دل، نخواهد سود دیگر زین جهانِ سر گران
آه اگر انباشته، اندوه اگر اندوخته

نه به سیبِ بوسه، تنها به خیالِ بوستان...
هیچکس اینگونه نقد عمر را نفروخته

***

دفن شد یک عاشق آرام، بین شعرهام
تا بروید از مزارش یاس های سوخته