(پیوستی برای پست روشنفکر)

 

 فروغ فرخزاد

گر به مردابی ز جریان مانَد آب
از سکون خویش، نقصان یابد آب

هرچند که سخن گفتن و قضاوت کردن (به طور حتمی و مطلقش) درباره ی شعر و زندگی زنده یاد فروغ فرخزاد و دیگر شاعران به نام ، به آسانیِ خوردن آب و بردن آبرو، شایع است ولی من یکی واقعا صلاحیتش را درخودم نمی بینم. یعنی قصد این پست این نیست که تکلیف "فروغ فرخزاد" و "روشنفکری" را مشخص کند. بلکه می خواهیم فقط نگاهی بیندازیم به نمود اصطلاح روشنفکری در دو دفتر آخر و مهم ایشان یعنی "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد". یعنی بیشتر با "نمود" کار داریم نه با "بود". "بود" را بعده ها و بعدی ها بیشتر و بهتر خواهند دانست.

رویکرد فروغ فرخزاد در شعرهایش به مقوله ی روشنفکری یک رویکرد انتقادی است. و البته که من چون هیئتی هستم نمی خواهم بگویم زنده یاد فرخزاد فقط به روشنفکران و روشنفکری زمانه ی خود انتقاد داشته است. یقینا او با "عارفان‏ و‏ عرفان" و "دینداران ‏و‏ دینداری" و "حاکمان‏ و‏ حاکمیت" بسته و غیر اصیل زمانه ی خود نیز سر ستیز داشته است. و شاید این ستیز همه جانبه باعث شد تا آن گروه که هوشمند تر بودند در قبال دشنام ها خود را به کری بزنند و آن گروه که ساده تر بودند همه چیز را به خود بگیرند. روشن است که گروه اول عده ای از روشنفکران؛ و گروه دوم عده ای از اهل مذهب بودند (و هستند). چه اینکه هنوز عده ای از اهل مذهب نیچه _فیلسوف بزرگ آلمانی_ را به خاطر "خدا مرده است"ش دشمن می دارند به این گمان که نیچه از کینه جویان خداوند است و دین. حال آنکه سخن او درباره ی "دینداری" بود آن هم نه از سر کین. و چقدر وضعیت تاریخی و "خدا مرده است" نیچه قابل مقایسه است با وضعیت تاریخی و "خورشید مرده بود"ِ فروغ.

اصطلاح "روشنفکر" تنها دوبار در دفتر "تولدی دیگر" آمده است و هر دوباره در محاصره ی لحن انتقادی شاعر. این هر دو، در دو نیمایی از بهترین نیمایی های این کتاب اند.

یکی در شعر "آیه های زمینی" که لحنی حماسی تر دارد :

...
مرداب ھای الکل

با آن بخار ھای گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

و موشھای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه ھای کھنه جویدند
...

و دیگری در شعر "ای مرز پر گهر" که لحنی هجوآمیز تر دارد:

...
من می توانم از فردا

در پستوی مغازه خاچیک

بعد از فرو کشیدن چندین نفس ز چند گرم جنس دست اول خالص

و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص

و پخش چند یا حق و یا ھو و وغ وغ و ھو ھو

رسما به مجمع فضلای فکور و فضله ھای فاضل روشنفکر

و پیروان مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم

و طرح اولین رمان بزرگم را

که در حوالی سنه یکھزار و ششصد و ھفتاد و ھشتِ شمسی تبریزی

رسما به زیر دستگاه تھیدست چاپ خواھد رفت

بر ھر دو پشت ششصد و ھفتاد و ھشت پاکتِ

اشنوی اصل ویژه بریزم
...

در شعر اول بیشتر صدای نفیر نفرت است از روشنفکران، و دیگر قشرهای به بن بست رسیده آن زمان، اما در شعر دوم شاعر خود را بالاتر و والاتر از این می بیند که بخواهد رو در روی روشنفکران الکلی (و البته عارفان منقلی) بایستد. و تنها با تمسخر و هجو آن ها را از نظر می گذراند. هجوی که دشنام محض نیست، هجوی که حامل خلاقیت هایی چون "بادیه ی پپسی" و "هفتاد و هشتِ شمسی تبریزی" است. او در شعر اول بیشتر با روشنفکران دست به یقه است، اما در شعر دوم انگار بیش از پیش ایمان آورده است که مشکل این اقشار "ماندن و واماندن" است و با همین ایمان آهسته از کنارشان می گذرد تا در کتاب آخر خود برسد به "لحظه ی توحید".

 

جلال آل احمد در مجلس ترحیم فروغ فرخزاد
جلال آل احمد در مجلس هفتم فروغ فرخزاد

/**/

باری در کتاب آخر (یعنی "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد") دیگر نمود آشکاری از "روشنفکر" نمی بینیم. آنچه که هست فقط "بود" است. چیزی که ما با احتیاط و فقط کمی به آن نزدیک می شویم. این "بود" حقیقتی انکار ناشدنی ست. چه اینکه زنده یاد فرخزاد به هرحال اگر نگوییم تمام عمر، در بخشی از عمر خود به طور واضح در سلک و در گفتگوی روشنفکران زیسته است. او در "تولدی دیگر" ابتدا با "روشنفکر" دست به یقه شد، بعد از کنار او گذشت و حال در این کتاب حاضر نیست دیگر نامش را هم به زبان بیاورد. اما اگر از نام بگذریم هم  بعید است بتوانیم از نشانه های روشنفکر بگذریم. در نیمایی شکوهمند "دلم برای باغچه می سوزد" شاید نه در پوسته ی نخستین شعر، در پوسته ها و رویه های بعدی شاهد این هستیم که انگار اقشار  و طبقات مختلف یک اجتماع هم دارند نقد می شوند. و اینجاست که ما می توانیم رفیقمان "روشنفکر" را دوباره گیر بیاندازیم :

 

...
برادرم به فلسفه معتاد است

 

برادرم شفای باغچه را

 

در انھدام باغچه می داند

 

او مست میکند

 

و مشت میزند به در و دیوار

 

و سعی میکند که بگوید

 

بسیار دردمند و خسته و مایوس است

 

او نا امیدیش را ھم

 

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

 

ھمراه خود به کوچه و بازار می برد

 

و نا امیدیش

 

آن قدر کوچک است که ھر شب

 

در ازدحام میکده گم میشود
...

 

اینها گزارش های فردی ست که در دوره ای خاص از تاریخ سرزمینمان نزدیک ترین رابطه را با قشر روشنفکر زمانه ی خود داشته است. تا حدی که خیلی ها او را روشنفکر می دانند و می نامند. فردی که می دانیم به حکم شاعر بودنش به ما دروغ نمی گوید. و می دانیم در این شعرها، آنچنانکه همه ی بزرگان ادبیات گفته اند، شاعر در اوج جایگاه شعریش قرار دارد (چه از لحاظ فرم. چه محتوا) و می دانیم هنگامی که فروغ پا به عرصه ی ادبیات گذاشت با استقبال شدید روشنفکران مواجه شد. استقبالی که به گزارش همین شعرها و بسیاری از خاطرات و مستندات تاریخی ای که کم و بیش شنیده ایم صرفا به خاطر ظهور یک استعداد نو و تشویقش به ادامه ی کار نبود.

 

پیوست یک ---> مصاحبه ی برناردو برتولوچی با فروغ فرخزاد درباره نسبت روشنفکران ایرانی با جامعه ی ایران
پیوست دو ---> نامه فروغ به احمد رضا احمدی درباره جو روشنفکری و اهمیت وزن در شعر
پیوست سه ---> فروغ فرخزاد و نقد مدرنیسم . یادداشتی از دکتر ترکی که تازه خوانده ام
پیوست چهار ---> فروغ؛ کاهنه ی مرگ آگاه. مقاله ی معروف و قدیمی درویش میرشکاک
پیوست پنج---> فروغ فرخزاد عاقبت به خیر شد. نظر رهبر انقلاب درباره ی فروغ

فروغ فرخزاد